جهان ناشناخته ماورای طبیعی

خون اشام قصر کروگلین

کروگلین گرانج قصری در انگلیس بود که در کنار کلیسایی دور افتاده قرار داشت و ۲ برادر و ۱خواهر در انجا زندگی می کردند.یک شب دختر خوابیده بود که احساس کرد فردی ناشناس در اطراف خانه در حال حرکت است.دختر که از ترس زبانش بند امده بود تازه از جا برخاسته بود که ناگهان در تاریکی چشمش به موجودی شیطانی افتاد که با چشمانی اتشزا به اتاق نزدیک می شد.موجودی مرموز با انگشتان استخوانیش انقدر به شیشه های پنجره ناخن کشید تا بالاخره یک شیشه با صدای مهیبی شکست و او توانست در را باز کرده و وارد اتاق شود و قبل از اینکه دختر بتواند فریاد بکشد جلو رفته و دندانهایش را در گلوی دختر فرو برد.برادران دختر که در اثر اضطرابی ناگهانی بیدار شده و صدای شکسته شدن شیشه را شنیده بودند بطرف اتاق خواهرشان رفتند ولی تا خود را برسانند ان موجود مرموز رفته و دختر در اثر خونریزی بیهوش شده بود و از گلویش خون می رفت.یکی از برادران سعی کرد دنبال ان موجود برود و پیدایش کند ولی ان موجود ناپدید شده بود و هیچ اثری از او دیده نمی شد(دختر بعد از مدتی بهبود یافت)تقریبا یکسال بعد شبی دوباره از خواب بیدار شد و همان موجود را دید که به شیشه ناخن می کشید.برادرانش که بعد از حادثه اول مسلح شده بودند بطرف موجود دویدند ولی او ناگهان به پرواز درامد.یکی از برادران ماشه تفنگ را کشید و او را زخمی کرد ولی موجود به پروازش ادامه داد.وقتی برادران به دنبال او وارد حیاط کلیسا شدند دیدند که در تمام تابوتها به استثنای یکی بسته است.در ان تابوت در شکسته جسدی وجود داشت که گلوله ای به رانش خورده بود.ایا خون اشام همین جسد داخل تابوت بود و یا شخص و یا موجود دیگری به قصر رفته بود.این راز هنوز هم حل نشده و مردم انگلستان درباره اش حدس و گمان می زنند. زندگی پس از مرگ

 

وقتی یک هیپنوتیزم کننده آماتور: زن خانه داری را به خواب مغناطیسی فرو برد پی به مورد عجیبی برد.زن مدعی شد که حدود ۱۰۰ سال پیش می زیسته و دوباره متولد شده است.این زن راث سیمون اهل کلرادو بود و هنگامی که در ۱۹۵۲ به خواب مغناطیسی فرو رفت داستان برایدی مورفی زنی از اهالی ایرلند که در قرن ۱۹ می زیست را از کودکی تا جوانی و ازدواج و مرگش شرح داد.هیپنوتیزم کننده موری برنستاین نام داشت و کتاب پرفروش در جستجوی برایدی مورفی را در ۱۹۶۵ منتشر کرد.برنستاین از روشی بنام هیپنوتیزم واپس گرا استفاده می کرد که شخص را مرحله به مرحله به جوانی و کودکی می برد.در مورد راث او یک قدم هم به عقب تر نهاد و خواست که او پیش از تولدش را نیز بازگو کند که ناگهان او خود را برایدی مورفی معرفی کرد.داستان از ۱۸۰۶ شروع می شد.برایدی در آنزمان ۸ ساله بود و در روستای کورک در ایرلند زندگی می کرد.او دختر دنکان مورفی بود و در ۱۷ سالگی با وکیلی بنام شون مک کارتی ازدواج کرد و به بلفاست رفت.برایدی شرح داد که سقوط باعث مرگش شده.او مراسم تدفین خود را بیاد اورد.سنگ قبر خود را می دید.او بخاطر اورد که نه احساس

 

درد داشت و نه شادی و دوباره اینبار در امریکا متولد شد اگرچه دقیقا نمی دانست این اتفاق چگونه افتاده است.خانم راث در ۱۹۲۳ در کلرادو متولد شد و هیچگاه به ایرلند نرفته بود و اصلا لهجه ایرلندی نداشت.حقایق مربوط به زندگی برایدی قبل از انتشار کتاب مورد اشاره مورد تحقیق قرار نگرفته بود.اما به محض چاپ کتاب بسیاری درصدد برامدند تا در مورد این واقعه تحقیق کنند و رد حوادث را در ایرلند هم دنبال کنند.نشانه های تردید درباره این زندگی پس از مرگ همان زمان اشکار شد.برایدی تولد خود را ۲۰ دسامبر ۱۷۹۸ و مرگش را ۱۸۶۴ ذکر کرده بود.هیچ سابقه رسمی از این تولد و مرگ وجود نداشت.همچنین از خانه ای که او مشخصات ان را داده بود.او نام همسرش را سی ان ذکر کرده بود که می شود ان را شان یا شون نیز تلفظ کرد.اما بعضی از وقایع با واقعیت منطبق بود.برای مثال توصیفی که او از ساحل محل زندگیش داده بود و جزئیات سفر از بلفاست به کورک و کلیسایی بنام سنت ترزا نیز وجود داشت اما این کلیسا در ۱۹۱۱ ساخته شده بود برایدی از مغازه ای بنام فار خرید می کرده.معلوم شد چنین مغازه ای وجود داشته است.با وجود نقاط خالی در داستان او به نکات بسیار دقیقی از زندگی قرن ۱۹ در ایرلند برمی خوریم.این پرونده توسط روانشناسان و روانکاوان که از هیپنوتیزم در معالجات خود استفاده می کردند مورد بررسی قرار گرفت.بسیاری از هیپنوتیزم شوندگان در خواب عمیق بسیار تاثیر پذیر می شوند و با کوچکترین اشاره از طرف

 

هیپنوتیزم کننده سعی دارند جوابی مطابق میل او بدهند.در اینگونه موارد خاطرات پنهان شده از کودکی به آسانی اشکار می شوند.مثلا کسی که در خواب است زبانی را که در کودکی به ان سخن می گفته و از یاد برده را به یاد می اورد در حالیکه در زندگی طبیعی خود قادر به این کار نیست.برنستاین پذیرفت که هنگامی که خانم سیمون در خواب بود ان چه را او می خواسته به یاد می اورده و تحت تاثیر او بوده است.در کتاب گفته شده بود که راث سیمون توسط عموی نروژی و زن عموی ایرلندیـالمانی بزرگ شده اما اشاره ای به اینکه والدین واقعی او نیمه ایرلندی بودند و او تا ۳ سالگی با انها زندگی می کرده نشده بود.دانشمندان اعتقاد دارند که تمام خاطرات برایدی مورفی در اصل خاطرات راث سیمون بوده که او انها را از یاد برده و اگر کودکی او به خوبی مورد بررسی قرار گیرد معما حل خواهد شد. درک مافوق احساس و مثالهایی خواندنی در مورد آن

 

روانشناسان ثابت کرده اند که خاطرات ناخودآگاه ما بسیار گسترده تر از خاطرات خودآگاه ما است.مقداری از این خاطرات را از طریق هیپنوتیزم می توان بیرون کشید بعضی از روانشناسان می گویند که ما هر آنچه را می بینیم یا حس می کنیم(حتی کوچکترین جزئیات را)به دقت در حافظه خود ثبت می کنیم برای مثال می توان تمام صفحات یک کتاب را سرسری ورق زد و جمله ای را از هر صفحه خواند در حالی که تمام مطالب:کلمات و تصاویر آن صفحات به نوعی عکسبرداری می شود و در ذهن می ماند.ممکن است سالها بعد از طریق هیپنوتیزم تمام مطالب آن صفحه را(حتی نقطه گذاریها)نیز به یاد آوریم وجود این خاطرات مخفی حیرت انگیز است اما وجود آن به اثبات رسیده است.ما هر روزه زیر رگباری از اطلاعات روزنامه:تلویزیون:رادیو:کتابها و مجلات قرار داریم اگر همه آنها براستی در ذهن ما ثبت شود اطلاعات ثبت شده در ذهنمان بسیار بیشتر از هر دایره المعارفی است.بنابراین بعضی از مطالبی که به یاد ما می آید شاید از گنجینه اطلاعات قبلی ما بیرون آمده است نه بخاطر تناسخ یا زندگی قبلی قدرت افسانه پردازی و خیالبافی قریحه ای است که در اکثر انسانها(شاید نیز همگی)به ودیعه نهاده

 

شده است.این قریحه قابلیت خلق آثاری در زمینه موسیقی:ادبیات و هنر را به ما می دهد که در حالت معمولی از آگاهی ما برنمی آید بنابراین ممکن است شخص به شیوه گذشتگان موسیقی بنوازد و یا نقاشی کند.این قریحه:قدرت فرو رفتن ناآگاه در قالب انسانهای دیگر را نیز ممکن است به ما بدهد.ترکیب خاطرات پنهان شده و این قدرت افسانه سازی شاید بتواند توضیحی باشد برای پدیده ای از زندگیهای گذشته که در حالات معمول و گاه در جلسات هیپنوتیزم آشکار شود.از طرفی عده ای نیز معتقدند که گاه می توان به دانشی ماوراء قدرت فکر و قدرت حواس معمولی دست یافت که اصطلاحا درک مافوق احساس نامیده می شود.این نوع دستیابی به اطلاعات وسیع و غیرعادی:از زمانهای بسیار قدیم شناخته شده است و گاه کسانی که صاحب این قدرت می شدند از پیروان شیطان به حساب می آمدند.بعضی از متخصصین روان اعتقاد دارند که می توان با استفاده از درک مافوق احساسات به منابع نهایی دانشها دست یافت.این منبع نهایی در سانسکریت:آکاشا یا ماده اصلی کائنات معنا می دهد.متخصص برجسته و درمانگر روحی ادگار کایس می گوید:این اطلاعات(اعم از اندیشه:کار ثبت شده یا انجام شده)درون کائنات ضبط گردیده است.گاه شخص در حین جلسات هیپنوتیزم می تواند به این منبع بی پایان دست یابد و زندگیهای گوناگونی را بخاطر بیاورد:بی آنکه آنها را براستی زندگی کرده باشد. توجه عمومی به پدیده زندگی گذشته از دهه ۱۹۵۰ به بعد و با چاپ کتاب در جستجوی برایدی مورفی توسط دکتر موری برنستاین(متولد

 

۲۱ ژوئن ۱۹۱۹ و متوفی ۲ آوریل (۱۹۹۹به اوج خود رسید ماجرای برایدی مورفی در مطبوعات به تفصیل مورد بررسی قرار گرفت و سرانجام از روی آن فیلمی سینمایی با همین نام در سال ۱۹۵۶ با بازی ترزا وایت(۲۰۰۵ـ(۱۹۱۸و کارگردانی نوئل لانگلی ساخته شد.برنستاین یک هیپنوتیزم کار آزموده بود و بیمار او زنی ۲۹ ساله از اهالی ویسکانسین بنام ویرجینیا راث سیمون بود.جلسات هیپنوتیزم در سال ۱۹۵۲ آغاز شد ویرجینیا در طی جلسات مدعی شد که در زندگی قبلی اش دختری ایرلندی بنام برایدی مورفی بوده است.او گفت که برایدی در ۲۰ دسامبر ۱۷۹۸ در خانواده ای پروتستان در منطقه کورک در ایرلند متولد شد و با شخصی بنام برایان شون مک کارتی کاتولیک ازدواج کرد و با او به شهر بلفاست رفت و تا زمان مرگش در سال ۱۸۶۴ در آنجا بود.برایدی بخاطر افتادن از پله و شکستن استخوان لگن خاصره زمینگیر شد و در بستر درگذشت.این ادعا دقیقا بررسی شد.بعضی از حقایق مبهمی که او نمی توانست آنها را از جایی شنیده باشد درست از آب درآمد.ویرجینیا هرگز به ایرلند نرفته بود.درستی بعضی از جزئیات با تحقیق در ایرلند به اثبات رسید اما مواردی هم مبهم و غیرقابل اثبات باقی ماند.در سال ۱۹۷۶ آرنال بلاکسهام(درمانگرـهیپنوتیست کار)بعد از نمایشی که در تلویزیون بی بی سی اجرا کرد در تمام انگلیس به شهرت رسید او ۴۰۰ نفر را از طریق خواب مغناطیسی به گذشته های دور برد.یکی از معروفترین مواردی که او به نمایش گذاشت مورد گراهام هاکس تابل بود که طی خواب مغناطیسی لهجه ولزی اش به لهجه غلیظ یکی از خدمه توپخانه زمان جنگهای ناپلئون مبدل شد.او اصطلاحات توپچیها و نکات فنی آماده کردن توپ در آنزمان را بر زبان آورد.درستی این اصطلاحات توسط موزه ملی دریانوردی تائید شد.این جلسه با تیر خوردن پای تابل و فریادهای او به پایان رسید در حالی که از نظر بعضی این شخص گذشته روحی خود را به یاد آورده بود از نظر عده ای دیگر او تنها قدرت بازیگری خود را به نمایش گذاشته بود.

 

از جمله شخصیتهای معروف که به رستاخیز اعتقاد داشتند جوردانو برونو(فیلسوف ایتالیایی قرن (۱۶بود که اعتقاد داشت روح از یک بدن به بدن دیگر حلول می کند تا سرانجام به تکامل دست یابد او بهای سنگینی را برای این اعتقاد پرداخت و زنده زنده سوزانده شد.یک قرن بعد ولتر چنین گفت:می توان گفت رستاخیز مجدد نه مهمل است و نه فایده ای دارد…همه چیز در طبیعت دوباره احیاء می شود.امانوئل کانت(فیلسوف آلمانی)می گفت که ارواح قبل از تولد انسان وجود دارند.ولفگانگ گوته نیز چنین نوشت:یقین دارم که قبل از این هم در این جهان بوده ام و امیدوارم بعد از این هم باشم.اعتقاد به رستاخیز مجدد در میان شعرای انگلیسی ای از قبیل ویلیام بلیک:ساموئل کالریح:ور دورث و شلی هم به چشم می خورد.رالف امرسون:والت ویتمن و هرمان ملویل نیز به رستاخیز مجدد اعتقاد داشتند.کارل گوستاو یونگ اعتقاد داشت که زندگی آدمی بسیار طولانی است و در بدنهای مکرر به ظهور می رسد.سالوادور دالی(۱۹۸۹ـ(۱۹۰۴نقاش معروف سوررئالیست:خود را احیای مجدد سنت جان صلیبی(کشیش اسرار آمیز فرقه کارملیتها)می دانست.دیوید للوید جرج(۱۸۶۳ـ(۱۹۴۵نخست وزیر انگلیس اعتقاد داشت که اعمال خوب و بد آدمی بر حیات آینده او تاثیر می گذارد.ویکتور هوگو(۱۸۰۲ـ(۱۸۸۵رمان نویس فرانسوی نوشته است:زمانی که من بمیرم مثل آنست که روزی را به پایان رسانده ام و فردا دوباره زنده خواهم شد.ژنرال جرج پاتن(۱۸۸۵ـ(۱۹۴۵فرمانده معروف و دلیر جنگ جهانی دوم اعتقاد داشت که قبلا جنگجویی یونانی بوده و با سپاهیان کوروش کبیر جنگیده است و در زندگی بعدی از همراهان اسکندر بوده و در زندگی بعدی در جنگهای صد ساله انگلیس و فرانسه شرکت داشته است.هنری فورد(۱۹۴۷ـ(۱۸۶۳مخترع اتومبیل:اعتقاد داشت که نبوغ انسان(و نبوغ خودش)بر اثر تجربیات فراوان زندگیهای قبلی بدست می آیند بنجامین فرانکلین(۱۷۹۰ـ(۱۷۰۶می گفت که در انتظار چاپ مجدد خود می باشد و امیدوار است در آن چاپ غلطهای چاپ اول را تصحیح کند. زندگی بعد از زندگی

 

در طول تاریخ بسیاری مدعی شده اند که زندگی فعلی آنها یکی از زندگیهای متعددی است که روی زمین داشته اند و هنگامی که می میرند مجددا به شکل و شمایلی دیگر متولد می شوند:به شکل انسان:گیاه یا جانور.انسان همیشه در این فکر بوده که مرگ را ادامه حیات(یک آغاز جدید و نه یک پایان)بداند.عقیده به حلول در کالبدهای دیگر و تناسخ(حلول در جسم حیوان یا گیاه)در تمدنهای مختلف بشری دیده شده است.طبق نظر انسان شناسان:انسان از دیرباز به تناسخ اعتقاد داشته است.برای مثال در بعضی از مقابر باستانی مربوط به عصر حجر اجسادی یافت شده است که به حالت جنینی دفن شده اند و شاید آنها را برای تولد مجدد در زندگی بعدی آماده نگه داشته اند.بعضی از قبایل بدوی اعتقاد دارند که مردگان دوباره در میان فرزندان آنها ظهور می کنند.در قبایل استرالیا:جادوگران قبیله تمهیداتی بکار می برند تا نشان دهند که نوزاد تازه متولد شده کدام یک از درگذشتگان است.اقوام سلت عقیده داشتند که ارواح بی مرگ تا آخر دنیا از جسمی به جسم دیگر منتقل می شوند.مرگ در فرهنگ مصر باستان نقش مهمی را ایفا می کرد.فراعنه پس از مرگ:خود را برای ورود به جهان دیگر آماده می کردند.آنها اهرام را برای محافظت از اجساد مومیایی شده خود برپا می کردند.کتاب مقدس مصریان(کتاب مردگان)شرح می داد که چگونه می توان روح را از آرامگاه خود خارج کرد و دوباره متولد نمود.در باور مصریان روح می توانست به شکل نیلوفر:شاهین:حواصیل یا حتی قفنوس

 

ظاهر شود.بعد از چرخه ای ۳۰۰۰ ساله در این قالبها روح می تواند دوباره در بدن انسان قرار گیرد عقیده به تناسخ در مذاهب بزرگ شرقی:مانند هندوئیسم و بودائیسم نیز دیده می شود.این عقیده از ابتدا در مذهب هندو راه نداشت.حدود ۱۰۰۰ سال قبل از میلاد زمانی که ۳۰۰۰ سال از عمر این مذهب می گذشت این عقیده به آن نفوذ کرد بنابر باورهای این مذهب:تمام ارواح از روح بزرگ و ابدی منشعب می شوند.آنها بعد از تولدهای مکرر در صورتیکه شایستگی لازم را پیدا کنند بسوی آن روح بزرگ باز خواهند گشت و با آن یکی خواهند شد.در یکی از متون مقدس هندوها یعنی اوپانیشادها:آمده است که آنهایی که زندگی را به نیک نامی گذرانده باشند در قالب برهمن یا فردی ممتاز تولدی دوباره خواهند داشت اما آنها که زندگی پلیدی داشته اند در قالب سگ یا خوک متولد خواهند شد. هندوها اعتقاد دارند که ما در قلمرو توهم زندگی می کنیم(که مایا نامیده می شود)تمام مظاهر حیات از قبیل حیوانات:گیاهان و حتی سنگها

 

از این قلمرو دارای روح می شوند و ظهور پیدا می کنند.در هنگام مرگ:ارواح به بهشت هندوها باز می گردند و در شکل دیگری مجددا متولد می شوند و این بستگی به اعمال آدمیان در زندگی پیشینشان دارد.تنها در صورت تکامل روح در طول زندگی است که انسان از دایره تناسخ خارج شده و به حد آگاهی کامل و ارادی(ماکشا)می رسد.بودا که حدود ۵۰۰ سال قبل از مسیح می زیست هندویی بود که در فرقه برهمنها متولد شد.او مدعی بود که قبل از اینکه به هیبت فعلی ظاهر شود هزاران بار دیگر در این دنیا زیسته و ۵۵۰ بار از این زندگیها را در کتاب قصه های جاتاکاز آورده است.او معتقد بود:روح شخصی یا شخصیت فردی وجود ندارد.تنها نفس حیاتی وجود دارد که مدام در حال تحول است:این نفس درون هر کسی وجود دارد و دایره تولدهای مکرر را برقرار می کند.تنها هنگامی این دایره متوقف می شود که شخص بداند که نفس شخصی:خیالی بیش نیست این رسیدن به مرحله نیروانا:مرحله حقیقت کامل:هوشیاری و آزادی از تعلقات است.طاووس در فرهنگ هند و بودایی نشانه جاودانگی است.شاه جاورمان خود را تجسم دوباره بودا می دانست و مجسمه ای از او در معبد انگکور در کامبوج وجود دارد.و دروازه اصلی معبد سانچی در هند نیز مزین است به اسطوره های حماسی مربوط به تولد بودا و تناسخ او در بدن حیوانات و انسانهای دیگر بازگشت به خانه مادری به محض آنکه رومی کرس(دخترک آمریکایی)در حوالی سال ۱۹۸۰ زبان باز کرد و شروع به حرف زدن نمود گفت که می خواهد به خانه اش

 

برگردد.او بعد از آنکه مهارت کافی در سخن گفتن پیدا کرد داستان مرگ خود را در زندگی قبلی در یک تصادف موتور سیکلت بیان کرد و گفت که از موتور سیکلت می ترسد.او با خانواده خود در ایالت آیوا زندگی می کرد و بعدها که بزرگتر شد گفت که در یک خانه آجری قرمز رنگ زندگی می کرده و در شهر چارلز سیتی مدرسه رفته است.چارلز سیتی حدود ۱۲۰ مایل با زادگاه او فاصله داشت.او نام سابقش را جو ویلیامز می گفت و عقیده داشت که با زنی بنام شیلا ازدواج کرده و صاحب ۳ فرزند بودند(یعنی در زندگی قبلی مرد بوده است)پافشاری او بر داستانهایی که می گفت بیشتر شد و والدینش قضیه را جدی گرفتند و تصمیم گرفته شد با متخصص حلول ارواح:همندرا بانرجی:که در این زمینه بسیار معروف بود تماس بگیرند بانرجی بنیانگذار موسسه مسایل فوق روانشناسی در هند بود که به آمریکا مهاجرت کرده بود.بانرجی بعد از گفتگوهای مفصل با این دختر والدین او را ترغیب کرد که سفری به چارلز سیتی داشته باشند.آنها در معیت چند روزنامه نگار به

 

چارلزسیتی عزیمت کردند رومی به همراهان گفته بود که وقتی به آنجا برسند قادر نیستند از در جلو:داخل خانه بشوند بلکه باید از در عقبی داخل شوند و نیز گفت که می خواهد دسته گلی آبی بخرد.وقتی به شهر رسیدند رومی نشانه آن خانه را نمی دانست.یکی از اعضای گروه به سراغ دفتر تلفن رفت و نشانی لوییز ویلیامز را پیدا کرد.وقتی به آن خانه رسیدند دیدند که خانه با نمای سفید(و نه آجر قرمز)است و نوشته ای روی در بود که از مراجعین می خواست از در پشت وارد شوند.وقتی لوییز ویلیامز در را باز کرد همگی فهمیدند که او سخت حرکت می کند چون از پا درد شدیدی رنج می برد.او قصد رفتن به نزد دکتر را داشت به همین دلیل به آنها گفت که بعدا مراجعه کنند.آنها نیز روز بعد مراجعه کردند.خانم ویلیامز از آنها بخاطر دسته گل تشکر کرد و گفت که پسرش همیشه به او دسته گلی آبی هدیه می داده است و همچنین گفت که قبلا در خانه ای با آجر قرمز زندگی می کردند ولی آن خانه حدود ۱۰ سال قبل بر اثر گردباد صدمه دید و آنها نیز به این خانه نقل مکان کردند.این خانم سخنان رومی را درباره پسرش باور نمی کرد و هنگامی که رومی اطلاعات زیادی درباره پسرش داد به راستی حیرت کرده بود.او آلبوم خانوادگیش را آورد و رومی نیز تمام اعضای خانواده را شناسایی کرد.ماجرای رومی یکی از عجیب ترین وقایعی است که تا کنون ثبت شده است. تجربه نزدیکی به مرگ جرج ریچی

 

در سال ۱۹۴۳ در ابیلن در تگزاس یک سرباز ۲۰ ساله بنام جرج ریچی فوت کرد.صورت او را با ملحفه ای پوشاندند.پزشک نظامی بیمارستان مرگ بر اثر ذات الریه را تائید کرد.جنازه برای تحویل به گورستان آماده شد اما پرستار نظامی تصور کرد که حرکتی در جنازه دیده است.پزشکان دوباره بر بالین او حاضر شدند و دوباره مرگ جرج را تائید کردند اما پرستار اصرار داشت که دست جسد تکان خورده است.افسر پزشک تصمیم گرفت دست بکار شود.او به قلب جسد آدرنالین تزریق کرد و علائم زندگی دوباره ظاهر شد و سرباز به زندگی برگشت.او نه تنها زنده شد بلکه سفر شگفت انگیزی که تجربه کرده بود را نیز کاملا به یاد داشت.هنگامی که بدن بی جان او روی تخت بیمارستان افتاده بود احساس می کرد که روحش به همراه یکی از قدیسین در سراسر آمریکا به گردش درآمد و سپس بسوی مکانی زیبا و دل انگیز پرواز کرد.این تجربه صعود از آن پس در سراسر زندگی اش همراه او بود.او اعتقاد داشت بهشت را دیده است.ریچی تجربه نزدیک به مرگ را از سر گذرانده بود او کاملا بهبود یافت و بعدها پزشک شد و تجربه خود را با همقطارانش در میان گذاشت.یکی از آنها به این ماجرا علاقه نشان داد.او دانشجوی فلسفه ای بود که رشته خود را به پزشکی تغییر داده بود و نامش ریموند مودی و از اهالی جرجیا بود.مودی با بسیاری از کسانی که از حالت مرگ به زندگی بازگشته بودند گفتگو کرد و از شباهت داستانهای آنها تعجب کرد و بعدها تحقیق بر روی نزدیکی به مرگ را بصورت مدون آغاز کرد.او ۱۵۰ مورد را در کتاب پرفروشش بنام زندگی بعد از زندگی(چاپ (۱۹۷۵نقل کرد و در سال ۱۹۷۷ کتاب دومش را با نام بازتابهایی بر زندگی بعد از زندکی منتشر کرد.هر دو کتاب موجی از هیجان در میان علاقمندان و محققین تجربه نزدیکی به مرگ ایجاد کرد با چاپ این کتب سایر محققین بکار در این زمینه پرداختند که پیشگامان این رشته عبارتند از:دکتر کنت رینگ از دانشگاه کانتیکت:دکتر میشل سابوم از دانشگاه فلوریدا و دکتر مارگارت گری از انگلیس.

 

نظرات دانشمندان درباره تجربه نزدیکی به مرگ در سال ۱۹۷۸ یک نگهبان ۵۲ ساله شب دچار دومین حمله قلبی شدید خود شد و تجربه نزدیکی به مرگ را کسب کرد.او با ناباوری احساس

 

کرد که از قالب بدنش بیرون رفته و به عمل جراحی خود می نگرد.بعدها جزئیات دقیقی از اعمالی را که جراحان روی او انجام داده بودند را شرح داد.او همچنین از مشورتهای پزشکی میان اطباء در مورد خود آگاه بود اما از همه عجیب تر این بود که شرح داد یکی از دکترها کفش چرمی زرد به پا داشته است و دیگری زیر ناخنش خون جمع شده بود.چنین شرح و توصیف دقیقی توسط بیمارانی که نزدیکی به مرگ را تجربه کرده اند دکتر مایکل سابوم از دانشگاه فلوریدا را متقاعد کرده است که این پدیده را نمی توان به آسانی شرح داد.دکتر سابوم در سال ۱۹۷۶ به همراه سارا کرویتزیگر(روانشناس)سعی کرد در میان بیماران بیمارستان کسانی را پیدا کند که این تجربه را از سر گذرانیده اند.او بزودی متقاعد شد که این تجربه تجربه ای معتبر است و سعی کرد برای آن توضیحی منطقی پیدا کند.دکتر سابوم موارد زیادی را بررسی کرد در یکی از موارد بیمار توصیف دقیقی از دستگاه دیفیبریلاتور(شوک الکتریکی که در آن دستگاه امواج الکتریسیته را به قلب می فرستد تا ضربان:هماهنگ یا سریع عمل کند)را شرح داد.دکتر سابوم نوشت که تا بیمار این دستگاه را ندیده باشد نمی تواند درباره آن بنویسد ظرف سالهای بعد او مشاهدات خود را جمع آوری کرد و نتیجه گرفت که حدود ۲۷ تا ۴۲ درصد بیماران این تجربه را کسب کرده اند.او نتیجه گیری کرد که بیمارانی که حدود ۶۰ ثانیه در آستانه مرگ قرار گرفته اند بیشتر از دیگران این تجربه را کسب کرده اند تا کسانی که به سرعت به زندگی بازگردانیده شده اند.او ثابت کرد که داستان همه کسانی که بازگشته اند تقریبا یکسان است:از بدن خود جدا می شوند:قادرند خود را ببینند و بعضی از آنها به سیر و سیاحتی باور نکردنی هم پرداخته اند آنچنان که مایل به بازگشت نبوده اند.در انگلستان نیز دکتر مارگارت گری اطلاعاتی درباره نزدیکی به مرگ جمع آوری کرد که بسیار شبیه کار محققان آمریکایی بود.او زمانی به موضوع علاقمند شد که در هندوستان تجربه مشابهی را از سر گذرانید هیجده ماه طول کشید تا ۴۱ مورد در انگلیس و آمریکا جمع آوری شود.بیشتر تحقیقات او مشابه تجربه دیگران بود اما در مواردی نیز چند اختلاف فاحش وجود داشت.او کشف کرد که درصد قابل توجهی از تجربه کنندگان از تجربه منفی سخن گفته اند مطلبی که دکتر مایکل رادلینگ(دیولوژیست کار)هم آن را گزارش کرده است.این نوع تجربه(تجربه منفی)بیماران را ترسانده بود و آنها از بازگشت خود خوشحال بودند.این تجربه آرامش تجربه نزدیکی به مرگ را از میان می برد.هنوز قاعده شناخته شده ای وجود ندارد که مشخص کند هر کس چه نوع تجربه ای را می آزماید:مثبت یا منفی گرچه گری راولینگ معتقد است که خودکشی منجر به نزدیکی به مرگ از نوع منفی می شود.مطالعه نزدیکی به مرگ از دهه ۱۹۷۰ آغاز شد.ممکن است هزاران نفر از مردم عادی تجربه منفی را کسب کرده باشند و در مورد آن سکوت کرده باشند.شاید از ترس مضحکه مردم و یا شاید عدم تمایل برای در میان گذاشتن آن احساس دوزخی با دیگران.گرچه نزدیکی به مرگ وجود قلمرو دیگری آنسوی حیات را از نظر علمی ثابت نمی کند اما در عوض نشان می دهد که جنبه های دیگری نیز در تصور انسان و ذهن او وجود دارد که قبلا تصور آن ممکن نبود.وجود تجربه نزدیکی به مرگ باعث شده است تا بسیاری از مردم تصور خود را از مرگ از نو ارزیابی کنند.این تجربه انسان را از تصورات و تعصبات قدیمی دور می کند و حرکت

 

فرد بسوی ناشناخته ها را ممکن و او را متحول می سازد.یکی از تجربه کنندگان چنین می گوید:با احساس سرخوردگی(از اینکه نمرده بودم)بازگشتم.اما تغییر کرده ام زیرا می دانم بعد از مردن زندگانی دیگری وجود دارد.من آنرا دیده ام. دکتر سوزان مور از آزمایشگاه مغز و ادراک:وابسته به دانشگاه بریستول انگلیس:سالها است که در این مورد بررسی می کند.نظر او چنین

 

است:آنچه تجربه نزدیکی به مرگ نامیده می شود چیزی نیست جز خدعه ای از طرف مغز در حال مرگ که می خواهد وحشت مرگ را کاهش دهد.بخصوص که این تجربه آخرین تقلای مغز محسوب می شود.او گذشتن از تونل نور را محتملا بر اثر تکانه ای می داند که:در آن بخش از مغز که مربوط به بینایی است پدید می آید او این فرضیه را پیش می کشد:زمانی که فرد به مرگ نزدیک می شود سلولهای حیاتی که بطور طبیعی عملیات بخش بینایی مغز را کنترل می کنند(قشر بینایی)در اثر فقدان محرکهای بینایی از کار می افتند.این از کار افتادگی باعث نوعی حالت اختلال مابین محرکهایی می شود که از شبکیه بسوی مغز حرکت می کنند.این اختلال باعث ایجاد حلقه های تو در تو در شبکیه می شود که فرد محتضر آنرا بصورت تونل سیاهی می بیند که در انتها نورانی است.اما پس چگونه شخص خود را روی تخت بیمارستان می بیند؟البته خود خانم مور قبول دارد که این نظریه نمی تواند توضیح دهد که چگونه بعضی افراد جزئیات عملیاتی را که در اتاق عمل شده

 

  • گفتگوها را بخوبی شرح می دهند.او به تفاوتهای فاحش در توصیف افراد اشاره می کند و می گوید:در هند افراد رو به مرگ به پیامبری اشاره دارند که به فهرستی از نامها مراجعه می کند و می گوید که شخص برای مرگ آماده نیست و باید برگردد.مسیحیان موجودی نورانی را حضرت مسیح یا جبرئیل یا پتر مقدس می دانند که بر دروازه بهشت ایستاده است و مسلمانان نیز که حضرت علی و پیامبر و ..می دانند.بعضی از مسیحیانی که عقاید مذهبی متعصبانه داشتند و این تجربه را کسب کردند دریافتند که بهشت یک باشگاه اختصاصی برای پیروان مذهب آنها نیست و در روز جزا لزوما به آن شدتی که انتظار دارند رفتار نمی شود.دکتر اسکات روگو(مولف و محقق)که این تجربه را کسب کرده می گوید:از مرگ بسیار می ترسیدم زیرا می پنداشتم فهرستی از گناهانم پیش رویم گذاشته می شود و برای هر یک از آنها باید عقوبتی را از سر بگذرانم.اما وقتی این تجربه پیش آمد همه چیز تغییر کرد.باور نمی کردم عقایدم اشتباه بوده و حالا معنای عبارت خدا محبت است را می فهمم.برای کسانی که فکر می کنند مرگ بیرحم و هولناک است متاسفم.این تجربه فرد را بین دو احساس سرگردان می کند:اینکه تجربه دلپذیر خود را به دیگران منتقل کنند و یا چون دیگران حرفهای آنان را باور نمی کنند سکوت کنند.کارل.دی از نیویورک یکی از همین افراد است.او در هنگام ماهیگیری با یکی از دوستانش درون رودخانه افتاد و سرش به سنگ بزرگی خورد و غرق شد:صدای حبابهای آب را در اطرافم می شنیدم اطرافم آب تیره و گل آلود می جوشید و بعد رشته هایی نورانی ظاهر شد که هر یک به رنگی زیبا بودند.احساس شادی می کردم.در جزیره ای خیال انگیز قدم به ساحلی شنی گذاشتم.سپس مردی نزدیک من آمد.وجود او آرامشی شگفت در من بوجود آورد او به من گفت بازگردم.فکر کردم شوخی می کند اما او گفت که بهتر است برگردم زیرا زمان مرگم هنوز فرا نرسیده است.او یقین دارد که این تجربه واقعی بوده است و نه زائیده توهم.در میان گذاشتن این امور با مردم مثل این است که ماجرایی عجیب بین خودتان
  • خدایتان را برای آنها بازگو کنید و یا اینکه بخواهید یک نقاشی را توصیف کنید بدون آنکه نام رنگها را بدانید

 

تجربه نزدیکی به مرگ الکس تامپسون ناگهان کامیون توقف کرد و موتورسیکلت سوار ۲۶ ساله با آن برخورد کرد و از روی موتور به پایین پرتاب شد.سرش به آسفالت جاده برخورد

 

کرده بود.مردم دورش جمع شدند و کسی پلیس و آمبولانس را خبر کرد.اما اینکار بنظر بی فایده می آمد چون موتور سوار بطور حتم مرده بود:خودم را بالای صحنه واقعه دیدم بدن خون آلودم و چهره رنگ پریده مردم را می دیدم که به صحنه نگاه می کردند.اینها جملات الکس تامپسون اهل برکشایر انگلیس بود که بدن بیجان او در ۱۷ آگوست ۱۹۸۷ به داخل آمبولانسی منتقل شد:احساس کردم نیرویی عظیم مرا بسوی نقطه تاریکی کشانید که مبدل به تونلی سیاه شد.گرچه تاریکی غلیظ بود اما نترسیدم گرچه معمولا از تاریکی هراس داشتم.در انتهای تونل نقطه روشنی بود.احساس شادی زاید الوصفی به من دست داد.وقتی به انتهای آن رسیدم مردی در انتظارم بود.چهره او بسیار آشنا بود الکس و او در باغی زیبا به قدم زدن پرداختند و بعد آن مرد به او گفت که باید به زندگی زمینی اش برگردد.الکس خواهش کرد که آنجا بماند اما مرد به او گفت که وقت بازگشت رسیده است.او دوباره احساس کرد به درون آن تونل کشیده می شود و بعد در بخش اورژانس بیمارستان بود.درد شدیدی در سر:کمر و پای آسیب دیده اش احساس می کرد:از آن روز به بعد دیگر مطلقا از مرگ نمی ترسم.می دانم هر آنچه دیدم واقعی بود.راستش را بخواهید نمی خواستم از آن جهان بازگردم.این تجربه مرا دگرگون کرد.قبل از این حادثه وجود خدا را یک شوخی می پنداشتم.با اطرافیانم همیشه دردسر داشتم.تنها آینده موجود برایم تعطیلاتی بود که بتوانم خود را مست کنم.اما اکنون هر روز با

 

احساس تولد دوباره آغاز می کنم.الکس مانند بسیاری از کسانی که این تجربه را داشته اند تمام معیارهای زندگی خود را از نو ارزیابی کرد:به زندگیم از نو نگریستم و با خود گفتم چطور توانسته ام آنگونه احمقانه زندگی کنم.حالا دوست دارم به مردم کمک کنم و به آنها بیاموزم که از مرگ هراسی نداشته باشند. تجربه نزدیکی به مرگ باربارا هاوس(بخش دوم)

 

 

وقتی چشمم را باز کردم در راهروی بخش ارتوپدی بودم.آرام و آسوده و بدون درد.به سراسر راهرو نظری انداختم.هیچکس نبود.نیمه های شب بود.برگشتم تا به اتاقم بروم می دانستم که باید کاملا بی حرکت در تخت بمانم.خارج شدن از تخت برایم دردسر ایجاد می کرد.وقتی خواستم به اتاقم برگردم تکان خوردم بلندگوی راهرو درست مقابل صورتم بود.یادم آمد که وقتی به بیمارستان آمدم بلندگو که در حالت عادی حدود یک متر بالای سرم بود حالا درست روبه رویم قرار داشت.آن لحظه متوجه شدم که واقعه غیر عادی ای اتفاق افتاده است.به اتاقم برگشتم و دیدم بدنم بر روی تخت مدور بیحرکت قرار دارد.با خودم گفتم که نواری که دور بینی ام بسته اند چه خنده دار است.اصلا تعجب نمی کردم.از بالای سقف خودم را می دیدم که بیهوش هستم.آگاه بودم که وضعیتم چقدر وحشتناک است اما بعد از دو سال احساس آسودگی داشتم.یادم نیست چه مدت نزدیک سقف بودم اما بعد خود را در تاریکی مطلق دیدم با خودم گفتم یا چشمهایم از کار افتاده یا در تاریکی هستم.مانند آن بود که چشمهایم بیرون از بدنم و در تاریکی قرار گرفته بود.احساس کردم کسی مرا بطرف خود کشیده است.گرما مرا احاطه کرد و آن احساس دوست داشتنی دوران کودکی(زمانی که مادربزرگم مرا در آغوش می کشید)به من دست داد.آغوش او دلچسب

 

بود نرمی و گرمای آن را احساس می کردم.در آن سالها هر وقت به آغوشش پناه می بردم(چه کار خوبی انجام داده بودم و چه کار بدی)می دانستم همه چیز روبه راه خواهد شد و حالا او مرا در آغوش گرفته بود و آن احساس را به من انتقال داده بود.او ۱۴ سال قبل مرده بود اما در آن لحظه گویی زنده بود.می دانستم با او هستم.اعتقاد به زندگی بعد از مرگ نداشتم اما این موضوع ربطی به آنچه تجربه می کردم نداشت.کلمه ای بین ما رد و بدل نشد.لحظه یادآوری عشق و محبت گذشته بود.همه چیز به گذشته برگشته بود.او به همان طریقی به من ابراز علاقه کرد که همیشه می کرد.سپس از او دور شدم.در همان لحظه متوجه شدم که سیاهی دور و برم می چرخد.سیاهی از نور جدا می شد نور به سمت پایین می رفت و من به دنبال آن حرکت می کردم.نور عجیبی بود.جمع می شد:شکل می گرفت و من بسوی آن می رفتم و بعد توجهم به دستانم جلب شد.گویی دستهایم از هم باز می شدند.نسیم ملایمی را احساس کردم.بدنم را نمی دیدم صدای آرامی مرا بسوی نور می کشانید صبح بود و من در حالت اول بودم در بدن خودم.دوباره در همان تخت مدور و میان لوله ها و گیره ها.دو پرستار داخل شدند و کرکره های پنجره را باز کردند.از آنها خواستم کرکره ها را ببندند زیرا به نور حساس شده بودم.حس شنوائیم نیز خیلی حساس شده بود.به آنها درباره تجربه ام گفتم ولی آنها گفتند که دچار توهم شده ام تنها یکی از دکترها به دقت به حرفهایم گوش کرد.هفته بعد دوباره این تجربه اتفاق افتاد.اینبار با صورت روی تخت بودم.وضعیت بسیار ناراحت کننده ای بود زیرا وزنم خیلی کم شده بود.پرستارها چند بالش زیرم گذاشتند تا کمتر احساس ناراحتی کنم.بدلایلی پرستار مربوطه در سر ساعت مقرر نیامد زنگ را به صدا درآوردم تا کسی بیاید و مرا به وضعیت عادی بچرخاند ولی باز هم کسی نیامد چند بار صدا زدم بعد فریاد زدم و ناگهان دچار حمله عصبی شدم.به شدت گریه می کردم.از بدنم جدا شده بودم.اینبار بیدار بودم و می دیدم چه اتفاقی می افتد.بدنم در تخت بود و از من دور می شد.دوباره در آن تاریکی بی انتها بودم. در تاریکی حبابی را دیدم و درون حباب تخت مدور را.بی حرکت روی آن افتاده بودم.پرستار را دیدم که بسوی تخت می دوید وضعیت مرا دید و به بیرون از اتاق دوید در تاریکی بالای سرم حباب دیگری را دیدم که در آن طفلی در آغوش زنی می گریست چند بار به اینسو و آنسو نگریستم به شدت احساس آشفتگی می کردم.سپس احساس کردم((وجودی))همراه من است.البته این وجود پیرمردی با ریشهای سفید نبود.در کودکی این تصویر را از ذهن خود زدوده بودم.این وجود متفاوت بود اما به نوعی احساس می کردم همان وجود همیشگی است.گویی نیرویی از من حمایت می کرد.او نیز مرا همانگونه دوست داشت که مادربزرگم مرا دوست داشت اما هزاران بار بیشتر درست شبیه احساسی بود که با دیدن نور به من دست داده بود.نیرویی عظیم بود و من بخش ناچیزی از آن بودم.اما لحظه ای بعد وضعیت برعکس شد.آن نیرو بخش کوچکی از من شده بود.همچنانکه بسوی حبابها پرواز می کردم احساس کردم در قالب مادرم و بعد پدرم فرو رفته ام و بعد نوبت شوهر و فرزندانم بود.انگار همه ما یک نفر بودیم و آن نیروی عظیم با ما بود.همراه آن وجود زندگی خود را مرور کردم.مثل آن بود که آن طفل گریان در مرکز حباب:درون ابری بود که از صدها ابر تشکیل شده بود و در هر کدام از حبابها صحنه ای از زندگی ام به نمایش درآمده بود.در یکی از آنها در تخت مدور در بیمارستان بودم.تجربه سهمگینی بود و مطمئنم به تنهایی قادر نبودم آن را از سر بگذرانم.آن نیرو مرا سر پا نگه می داشت و کمک می کرد تا موقعیت را درک کنم.اما درباره من قضاوتی نمی کرد.در همانحال می شنیدم که به خودم می گویم:تعجبی

 

ندارد.اصلا تعجبی ندارد.در یکی از حبابها عمویم را دیدم که مرا گل کلم خطاب می کرد.من دختر کوچکی بودن و می خندیدم در دیگری مادرم آتشدان را تمیز می کرد.به خانه جدیدی نقل مکان کرده بودیم من ۵ ساله بودم در حباب دیگری برادرم را در هنگام تصادفی در کانادا دیدم نیمه شب بود و ما به سرعت بطرف بیمارستان می رفتیم و بعد در صحنه دیگری شوهرم فارغ التحصیل شدنم را تبریک می گفت:در خانه مهمانی برگزار کرده بودیم دخترم بت ۴ ماهه بود و در مهمانی او را بغل گرفته بودم.صحنه ها ادامه داشت.گذشته های خودم را می دیدم بسیاری از صحنه ها دردناک بود اما من به ادراک جدیدی رسیده بودم.دیگر تنها نبودم.مثل آن بود که رجعت به گذشته روزها به طول انجامیده اما در حقیقت حدود یک یا دو ساعت بیهوش بودم.بعد به بیمارستان بازگشتم اما در قالب خودم نبودم.دریچه ای شیشه ای را دیدم پشت دریچه ملحفه ها بالا و پایین می رفتند.فهمیدم که دارم به ماشین لباسشویی نگاه می کنم.در رختشوی خانه بیمارستان بودم و دو پرستار با یکدیگر صحبت می کردند.یکی از آنها گفت که پرستار من با دیدن من حالش به هم خورده و به خانه رفته.دیگری گفت که دکترها به من دروغ گفته اند که باید ۶ هفته در قالب بمانم و در اصل باید ۶ ماه در قالب بمانم.سپس دوباره در قالب خودم در آن تخت مدور بودم.چند لحظه بعد همان دو پرستار به اتاقم آمدند.ماجرایم را برای آنها گفتم آنها نیز باز گفتند که دچار توهم شده ام به آنها گفتم پس به پرستارم خبر بدهید که حال من بهتر شده است.آنها به همدیگر نگاه کردند.بعد گفتم بهتر است به من دروغ نگویید می دانم باید ۶ ماه در قالب بمانم نه ۶ هفته.پرستارها گیج شده بودند. باربارا ۶ ماه در آن قالب باقی ماند اما سرانجام استخوانهایش جوش خورد و درد کمرش به کل خوب شد. تجربه نزدیکی به مرگ باربارا هاوس(بخش نخست)

 

باربارا هاوس(۳۳ ساله)خانه دار بود و سالها از درد شدید پشت رنج می برد.پزشکان برای شل کردن عضلات و تخفیف درد:والیوم و داروهای مسکن دیگری را تجویز کرده بودند.ما بین سالهای ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۵ او ۴ بار برای معالجه به بیمارستان مراجعه کرد و عملی که به انسداد عصب معروف است بر روی او انجام شد تا اعصاب ستون فقرات قدامی را بی حس کنند.اما عمل با شکست روبه رو شد.هر بار که او به بیمارستان می رفت حدود دو هفته در دستگاه مخصوص قرار می گرفت.کاملا به داروهایش معتاد شده بود و درد ادامه داشت.در مه ۱۹۷۵ او در بیمارستان میشیگان بستری شد دکترها عملی آزمایشی برای پیوند ستون فقرات انجام دادند عملی که طی آن دو مهره مجاور را به هم متصل می کنند تا مانع هر نوع حرکت غیر عادی شوند و در ضمن این عمل منجر به دردهای شدیدی می شود تجربه شخصی باربارا بعد از آن عمل چنین بود:زندگی ام دیگر مثل سابق نبود.نه برای بچه هایم مادر بودم و نه برای شوهرم همسر.ناچار بودم به آن عمل دشوار تن دهم تا بتوانم به زندگی عادی در میان خانواده ام بازگردم.شب قبل از عمل به کشیشی که به ملاقاتم آمده بود گفتم:اگر خدایی وجود دارد از او بخواه کمک کند تا جراحان پشت مرا خوب عمل کنند یا اینکه بگذارد من بمیرم بیش از این نمی توانم به زندگی ادامه دهم.در آنزمان فردی بی اعتقاد بودم.به هیچ چیز ورای واقعیتهای فیزیکی اعتقاد نداشتم و هیچگاه چیزی درباره تجربه نزدیکی به مرگ نشنیده بودم.عمل بیش از آنچه جراحان انتظار داشتند به درازا کشید زیرا یکی از مهره ها کاملا از بین رفته بود.دکترها به من گفتند که مهره حالتی شبیه دندان لق

 

پیدا کرده بود.بیشتر قسمتهای آن جدا و تکه هایی از استخوان لگن خاصره به جای آن پیوند زده شد.وقتی چشم باز کردم خودم را در تختخواب مخصوصی دیدم این تخت از دو فنر بسیار بزرگ و میله ای در وسط آن تشکیل شده بود.پرستار می بایست روزانه ۳ بار مرا می چرخاند طوریکه از صورت روی تخت قرار بگیرم تا ششهایم تخلیه شوند و هوا به پوست پشتم بخورد.نمی توانستم تکان بخورم.تکان توسط تخت انجام می شد.مجبور بودم حدود یکماه در این حالت وحشتناک باقی بمانم.بعد وقتی احساس کردند که آمادگی دارم:از سر تا پایم را در قالبی فرو بردند.وقتی بعد از عمل جراحی به هوش آمدم احساس آسودگی کردم.تخت برایم راحت بود.احساس می کردم زندگی دلپذیرتر شده است.مشکلات و دردها دو روز بعد آغاز شد.گویی همه امعاء و احشایم باد کرده بود.ملحفه های روی شکمم بالا آمده بود.گیج بودم فکر کردم حامله شده ام.درد شدیدتر شده بود.جیغ کشیدم احساس کردم محل بریدگیها از هم جدا می شود.فشار خونم پایین آمده بود و خونریزی شدیدی داشتم.تمام دکترها و پرستاران بخش به اتاقم دویدند آنها تجهیزاتی از قبیل سرم خون:تلمبه تنفس:سرنگ و…با خود آورده بودند.دور تا دورم پر شد از لوله های رنگارنگ.از شدت درد جیغ می کشیدم:بگذارید بمیرم تنهایم بگذارید.. در وضعیتی بحرانی بودم.در همان حال که فشار خونم پایین می رفت دکترها و پرستارها سعی داشتند مرا نجات دهند.اما تصمیم گرفته بودم که بمیرم تا آنزمان هرگز فکر نکرده بودم که بعد از مردن چه چیزی در انتظار من است اما هر چه بود بهتر از آن تخت مدور:داروها و آن قالب شکنجه بود.با خارج شدن خون از بدنم اراده من برای زنده ماندن نیز خارج می شد.آگاهی خود را از دست می دادم. بازگشت به زندگی پس از اجرای حکم اعدام

 

اگر چه در مواردی کسانی که بعد از اعدام زنده مانده اند بخشیده شده اند ولی قانون کلی ای در این ارتباط وجود ندارد.معروفترین این موارد در انگلیس مورد جان بود که به مردی که نمی توان او را به دار اویخت معروف شد.او ۳ بار بر روی سکوی اعدام ایستاد و طناب را به گردنش انداختند اما دریچه زیر پایش باز نشد در صورتی که در هنگام امتحان دریچه بخوبی کار می کرد.بعدها گفته شد که وزن کشیشی که در مراسم حضور داشت و در کنار محکوم ایستاده بود باعث شده بود که تخته ها جابه جا شوند و به یکدیگر گیر کنند.وقتی در بار سوم هم نتوانستند او را دار بزنند حکم اعدامش را به حبس ابد در ندامتگاه کاهش دادند.او بعدها ازاد و به امریکا مهاجرت کرد.یکی از اولین موارد ثبت شده فرار از اعدام مربوط به فورد ان گرین است که در ۱۶۵۰ بعد از کشتن کودکی در اکسفورد محکوم به مرگ شد.جنازه او بعد از اعدام برای تشریح به جراحی تحویل داده شد و او همانجا به هوش امد بدون انکه کوچکترین لطمه ای خورده باشد.او بعدها ازدواج کرد و صاحب ۳ فرزند شد.در ۱۸۰۳ جوزف سامویلز در نیوساوت ولز در حالی به دار اویخته شد که مدعی بود جنایتکار اصلی کس دیگری است و او بیگناه است.دو بار طناب دار پاره شد و بار سوم طناب از چوب دار جدا شد و پای او به زمین رسید.مجریان قانون او را بخشیدند و بعدها جنایتکار اصلی دستگیر و اعدام شد.جان اسمیت در ۱۷۰۵ به دار اویخته شد و ۱۵ دقیقه اویزان بود تا اینکه حکم عفوش رسید.او را پایین اوردند و ازاد شد(بعدها مشخص شد که حکم عفو اشتباه بوده است)او باقی عمر را با لقب اسمیت نیمه اعدامی زندگی کرد.ویلیام دویل(جنایتکار ۳۵ ساله انگلیسی)نیز به دار اویخته شد ولی او هم روی میز تشریح به زندگی برگشت و بخشیده شد.اما چنین بخششی در مورد جنایتکار

امریکایی(بولن)اعمال نشد.او در زندان سینگ سینگ روی صندلی الکتریکی قرار گرفت ولی در راه قبرستان به هوش امد و از تابوت بیرون پرید اما دوباره دستگیر شد و دوباره روی صندلی الکتریکی قرار گرفت و اینبار مرد.یکی از موارد عجیب این دسته افراد که بخشیده شد خانم مارگارت دیکسن از اهالی اسکاتلند بود که بعد از اجرای حکم در راه قبرستان به زندگی برگشت و مردم خیابان با بیرون پریدن او از تابوت وحشت زده شدند.او بخشیده شد و بر طبق قوانین اسکاتلند باید دوباره به عقد شوهرش در می امد زیرا از نو زنده شده بود.



خرید بهترین فلزیاب های دنیا 09013545415

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : 29 / 6 / 1395 | | نویسنده : کوروش |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب آریس موب
  • وب هزاره اینترنت
  • وب باکری آنلاین
  • وب جعبه دانلود